سیزده ساله بود.

دوستانش برایم گفتند که وقتی نماز تمام شد و همه رفتند. 

محمدرضا سر گذاشت به سجده ومدتی همان جور ماند.

خشکش زده بود هر چه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت

یکی از بچه ها گفت خیال کردیم مرده!

وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او

فرش مسجد خیس شده بود.

پیرمردی جلو آمد و پرسید:بابا! چیزی گم کرده ای؟ پاسخ 

شنید، نه، پرسیدچیزی میخواهی پدرت برایت نخریده؟ 

سری تکان داد که، نه،

پرسید پس چرا اینجور گریه میکنی؟

گفت پدرجان! روی نیاز ما به خداست

اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟

 

 

شهید محمدرضا حقیقی

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Walter اشعار احمد یزدانی Erick اگر با من نبودش هیچ میلی...چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟ آشپزی تبلیغات Chris سی ان سی آموز نمایندگی تخت بادی، تشک بادی، قایق بادی، چادر مسافرتی، اسباب بازی بادی Cory